مرگ یا خوشبختی
دیگر چاره ای نداشت .این تنها راه نجات بود که باقی مانده بود.با اینکه از شدت سرما تمام بدنش سرد وبی حس شده بود ولی باید مقاومت می کرد وآخرین تلاش های خود را به خرج میداد.یک چوب گوگردرا از داخل قوطی کشیدو خواست با اخرین رمق هایی که در وجودش مانده است .گوگرد را چلان کند .ولی باد وسوز سرد ناشی از برف مانع از روشن شدن گوگرد می شد.هوا بسیار سرد وخشن بود و سوزبسیار دردناک وسختی تمام فضای خرابه را اشغال کرده بود.انگار سوز زمستانی نیز به دنبال سرپناهی میگشت و نیز این ویرانه را مامن خویش قرارداده بود.ادامه مطلب...