سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مجموعه داستانهای کوتاه ادیب

مرگ یا خوشبختی

دیگر چاره ای نداشت .این تنها راه نجات بود که باقی مانده بود.با اینکه از شدت سرما تمام بدنش سرد وبی حس شده بود ولی باید مقاومت می کرد وآخرین تلاش های خود را به خرج میداد.یک چوب گوگردرا از داخل قوطی کشیدو خواست با اخرین رمق هایی که در وجودش مانده است .گوگرد را چلان کند .ولی باد وسوز سرد ناشی از برف مانع از روشن شدن گوگرد می شد.هوا بسیار سرد وخشن بود و سوزبسیار دردناک وسختی تمام فضای خرابه را اشغال کرده بود.انگار سوز زمستانی نیز به دنبال سرپناهی میگشت و نیز این ویرانه را مامن خویش قرارداده بود.

دیگر چاره ای نداشت .این تنها راه نجات بود که باقی مانده بود.با اینکه از شدت سرما تمام بدنش سرد وبی حس شده بود ولی باید مقاومت می کرد وآخرین تلاش های خود را به خرج میداد.یک چوب گوگردرا از داخل قوطی کشیدو خواست با اخرین رمق هایی که در وجودش مانده است .گوگرد را چلان کند .ولی باد وسوز سرد ناشی از برف مانع از روشن شدن گوگرد می شد.هوا بسیار سرد وخشن بود و سوزبسیار دردناک وسختی تمام فضای خرابه را اشغال کرده بود.انگار سوز زمستانی نیز به دنبال سرپناهی میگشت و نیز این ویرانه را مامن خویش قرارداده بود.

چهار روز شده بود که لقمه نانی را به دهان نمانده  بود و تنها برای رفع گرسنگی وتشنگی خود از برف که تنها طعامی بود که خدا رایگان در اختیار او نهاده بود استفاده می کرد. ای کاش خداوند تمام نعمت های خود را مانند برف وباران درهمه جا وبه همه کس یکسان تقسیم می نمود.از ترس نفرهای حاجی نمی توانست داخل قریه شود.اگر نفرهای حاجی اورا گیر میکردند.او مجبور میشد.به خانه حاجی برود. بارها وبارها بربخت بد خود نفرین می فرستاد .چرا باید چنین سرنوشت شومی را می داشت.

پدرش چندین لک پیسه به حاجی  که پرنفوذ ترین وپیسه دارترین آدم قریه شان بود،قرضدار شده بود.وبه همین خاطرپدرش چند سال شده بود که مزدورکاری حاجی را میکرد.ولی قرضداریها خلاصی نداشت.هنوزمقدارزیادی از قرضداری ها باقی مانده بود.هرروز برادر خوردش برای پدر خود نان چاشت را می برد .ولی دو روز شده بود که او هم مریض شده بود و او مجبور بود که برای پدر خود نان را به  زمین حاجی ببرد.روز دوم که به زمین حاجی می رفت.حاجی نیز برای گرفتن احوال از مزدوران و زمین کشت خود به مزرعه آمده بود.او که به زمین رسید،حاجی مشغول گپ زدن با پدراو بود.از همان زمانی که خیلی خورد بود از حاجی می ترسید.به همین دلیل هم هیچ وقت به او نزدیک نمی شد .با امتناع وبه سختی قدم های خود را به سوی پدر خود کشال می کرد.

--:  برادرت جورشده بود یانه؟

_:  بهتر شده بود فقط یک کم تب داشت. نان وچای خود را هم خورده بود

مسیرنگاهش به طرف حاجی افتادو  متوجه چشم های حاجی شد که به طرف او دوخته شده بود.نگاه حاجی روح را از کالبد نحیف وضعیف اش بیرون می کشید. تازه سیزده ساله شده بود و بااینکه معنی ومفهوم این نگا ههای آمیخته با شهوت حاجی را درک نمی کرد .ولی با این حال از نوع نگاه حاجی نفرت داشت.بقچه نان را درگوشه ای گذاشت .وخواست که هرچه زودتر انجا را ترک کند .وجود حاجی را نمی توانست تحمل کند.هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدای حاجی او را درجای خود ایستاد کرد.انگار او عسکری بود که قوماندان ولی او را دریش داده بود.مانند مجسمه ای بی حرکت ایستاد شد.او نمی خواست جواب حاجی را بدهد.ولی می دانست که اگر کدام بی ادبی نسبت به حاجی کند پدرش به شدت او را لت خواهد کرد.دهانش خشک شده و نمی توانست گپ بزند.انگار تمام کلمات و حروف از یاد او رفته بود.خود را گنگ احساس می کرد.آهسته به پشت سر برگشت:

_: بَ..بَ..بله ..حا ..حا .حاجی صاحب مره صدا کردید؟

_: ها سکینه دخترم.!نام خدا چی کلان ومقبول شدی!مثل حوری های بهشتی گشتی!جای مادریته درخانه پر کدی.

 سکینه نمی دانست از تعریف حاجی باید خوشحال شود یا خفه..با خود میگفت: ای کاش خدا این زیبایی را نمی داد تا این حاجی از مه تعریف کند. ولی حتما حاجی کدام منظوری ندارد.او مرا دختر خود گفته بود.و هیچ کس به دختر خود نگاه بد کرده نمی تواند.نه..حاجی حتما کدام منظوری نداره..

_: حاجی صاحب تشکر.اگه اجازه باشه مه برم که درخانه برادرم مریض است.شاید به چیزی احتیاج داشته باشه.بد است که تنها باشه

_: ها دخترم برو بخیر ..مه قد پدرت گپ میزنم

با پدرم گپ می زنه ..اما چی گپی ..حاجی دیگه رقم گپ میزد.حتما کدام چیزی در دلش بود..خدا به خیر کنه..

 یک چوب گوگرد دیگه از داخل قوطی کشید..دستهایش به شدت  کرخت شده بود.حتی نمی توانست چوب گوگرد را به درستی کش کند.ای خدا ..گوگرد هم حتی با سکینه دشمنی را گرفته بود.

.سکینه دیگر طاقت حتی یک ثانیه زندگی را نداشت.حتی در این لحظات آخر هم شانس همراهش نبود.

_: ای خدا ! چرا هرچی بلا ومشکلات که است برای آدمهای غریب وبیچاره است.چرا پیسه دارها مریض نمی شوند.چرا پیسه دارها مجبور به عروسی نمی شوند.چرا حتی قمار زدن وشراب خوردن پیسه دارها را کسی گناه حساب نمی کرد.ولی این که یک دختر غریب وبیچاره از حق خود دفاع کند.بزرگترین گناه را مرتکب شده است. چرا ما باید همیشه تسلیم آدمهای پیسه دار شویم.

سکینه یک نگاه به داخل قوطی گوگرد انداخت .آه خدای من ..تنها یک دانه چوب گوگد باقی مانده بود.تنها یک روزنه امید برای او تا اینکه خود را از تمام رنج ها و سختی ها خلاص کند..

-: این دفعه بایدچلان شود. ای خدا مه از تو تا حالی هیچ چیز نخواستم .خود تو شاهد هستی که نماز خود را همیشه خواندم وروزه خود را گرفته ام.خدا جان اگه مره دوست داری .این گوگرد را روشن کن .خدا مه میخواهم که پیش تو باشم .پیش تو دیگه کسی مره لت نمیکنه،دیگه مجبور نمی شوم که زن حاجی شوم.دیگه گشنه نمی مانوم و کارهای سخت خانه را نمی کنم.. خدایا مره پیش خود ببر!

با هزاران امید چوب گوگرد را کش کرد. ولی نه انگار که روشن نمی شد.باز دوباره کش کرد .ولی فایده ای نداشت..خدا هم انگار حرفها ی سکینه را نمی شنید.

چشم هایش را اشک گرفته بود وبا صدای بلند گریه میکرد: خدا هم حرف آدمهای غریب را گوش نمی کند...خدا هم برای آدمهای پیسه دار است

سکینه با تمام نا امیدی یک بار دیگر چوب گوگرد را به قوطی نزدیک کرد.انگار قدرتی تازه گرفته بود.قدرتی که منشا آن را نمی دانست از کجاست. چوب را کش کرد . ناگهان شعله زردی دستهای سکینه را گرم کرد.با روشن شدن آتش انگار تمام وجود سکینه را گرما گرفته بود.دیگر احساس سرما نمی کرد .با خود می گفت : بالاخره خدا صدای من را شنید.خدا هنوز مره دوست دارد.از ته قلب وبی نهایت خوشحال بود.شاید آخرین خوشحالی زندگی کوتاه مدت اش.

چوب شعله گرفته را آهسته به پیراهن خود نزدیک کرد .عجیب بود حتی ذره ای احساس ترس نمی کرد.با اینکه پیراهن سکینه نمناک بود ولی به راحتی اتش گرفت. انگاربه  آتش وظیفه داده بودند.تا هرچه زودتر سکینه را درکام خود بگیرد. در روشنایی آتش افروخته شده سکینه چهار روز پیش را به خاطر آورد.

زمستان شده بود و پدر سکینه نیز در خانه می ماند.برف همه قریه را سفید پوش کرده بودو از شدت سرما حتی سگ هانیز از وغ زدن مانده بودند. تازه خورشید طلوع کرده بود که حاجی به خانه پدر سکینه آمده بود.حاجی یک ساعت درخانه باپدر سکینه حرف زد .سکینه که آشپزخانه بود .نتوانسته بود که بفهمد حاجی برای چه کاری آمده بود.بعد از رفتن حاجی پدر سکینه اورا صدا کرد .سکینه که از هیچ چیز خبرنداشت رفت و درکنار پدرنشست.پدر رنگ چهره اش عوض شده بود و بسیار خوشحال بود.بعد از چند سال این اولین بار بود که سکین پدرخودراخوشحال می دید.و این باعث نگرانی سکینه شده بود.حتما کدام گپی شده است.

پدر سکینه شروع کرد به حرف زدن: دخترم حالی تو کلان شدی وباید کم کم فکر عروسی تو ره کنم .وقتی من مادر خدا بیامرز تو را گرفتم او هم سیزده چهارده سال بیشتر نداشت. دختر که زیاد درخانه پدر ماند.پشت سر او هزار گپ وسخن می خیزه. آرمان وآرزو من هم این است که تو ره درخانه شوهر روان کنم و از غم تو بی غم شوم. عروسی شریعت پیامبر است.و باید او ره به جای کرد. امروزهم حاجی از خاطر خواستگاری تو اینجا آمده بود.

سکینه تا این حرف را از دهان پدرشنید ناگهان قلبش ایستاد و رنگش سرخ شد.چشم هایش سیاهی رفت وقریب که بی هوش شده بود.حاجی یک پیرمرد شصت ساله است و سه زن و دوازده اولاد وچند نواسه دارد. کل مردم قریه هم خبردارند که حاجی معتاداست وهرشب با دوستانش قمارزده وشراب میخورند ومست به خانه برمیگردد.

_: سکینه ! سکینه! گپ مره میشنوی یانه؟  گوش بگیر مه سر گپ حاجی گپ زده نتوانستم وقبول کدم.حاجی همه قرضداری ها را بخشید و یک لک پیسه هم وعده شده است .و قول داده است که تو ره خوشبخت کنه ..دیگه از دنیا چی کار داری ؟ صاحب خانه وزندگی گرم و پیسه زیاد مشی؟

سکینه با خود میگفت: یعنی مه باید زن حاجی شوم .آیا این عدالت و رسم پیامبر است .ایا پیامبرراضی است که یک دختر سیزده ساله با یک پیرمرد شصت ساله عروسی کنه...نه ..نه...این ظلم است . این یک کابوس وحشتناک است یا یک حقیقت تلخ ...

سکنیه هنوز در دل با خود بحث و جدل می کرد. که پدرسکینه گفت: حاجی صبا می اید و کل گپ ها را خلاص کرده و تو را به خانه خود میبرد ..صبا گفته که طوی میکند وتمام قریه را نیزامروز خبر میکند.

_ این قدر زود همه حرفها تمام شد .حتی یک نفر هم از من نپرسید که تو چه میخواهی! یعنی من حق نداشتم برای خود زندگی کنم. نه..مه باید یک کاری کنم .من حتی یک ثانیه هم نمی توانم کنا حاجی ایستاده شوم حال چطور من زن آن شده وبه خانه او بروم..من باید یک کاری کنم...

شعله ها ی آتش خرابه ای که سکینه تا چند لحظه پیش از شدت سرما درآنجا یخ بسته بود را به خوبی گرم کرده بود. حال خرابه دیگر سرد و سوزناک نبود  ولی سکینه دیگر نمی توانست گرمای خرابه را حس کند .

چند روز بعد دختری دیگر که او نیز به دنبال سرپناهی وارد خرابه شده بود در کنارجنازه  نیم سوخته و بی جان سکینه این نوشته را روی دیوار دید : مرگ یعنی خوشبختی

دختر با خواندن این جمله به فکرفرو رفت و بعد از چند لحظه مکث دستها را به طرف جیب دامن خود برد....