سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مجموعه داستانهای کوتاه ادیب

قتل به خاطر هوس

سرگرد جهانگیرچندروزی بود که پرونده مربوط به مرگ جوان بیست ودوساله ای که ادعا میشد به قتل رسیده و نهایتاً روشن شد که جوان مذکور خودکشی نموده را به اتمام رسانده بود .و دراین چند روز تقریباً در حالت استراحت بود و کار چندانی را انجام نداده بود. کم کم حوصله سرگرد سرمی رفت .او اصلاً طاقت بیکاری را نداشت .

سرگرد جهانگیرچندروزی بود که پرونده مربوط به مرگ جوان بیست ودوساله ای که ادعا میشد به قتل رسیده و نهایتاً روشن شد که جوان مذکور خودکشی نموده را به اتمام رسانده بود .و دراین چند روز تقریباً در حالت استراحت بود و کار چندانی را انجام نداده بود. کم کم حوصله سرگرد سرمی رفت .او اصلاً طاقت بیکاری را نداشت . پشت میز خود نشسته بود و با دوست و همکاری قدیمی خود سرگرد فکوری خاطرات گذشته خود را مرور می کردند.که سربازی وارد شعبه آنها شد وبعد از کوبیدن پای خود خبردار ایستاد . وسرگردهای جواب را متوجه خود ساخت سپس خطاب به این دو دوست قدیمی گفت: قربان جناب سرهنگ هردوشمارو خواسته اند

هردو دوست قدیمی با هم یک صدا گفتند: هردوی ما رو

_: بله قربان

_: صحیح است حتماً الان میریم .!تو می تونی  بری

بعد از خارج شدن سرباز، سرگرد جهانگیر از روی صندلی خود بلند شد و به دوست خود گفت: فکوری زود باش بریم تا سرهنگ عصبانی نشده

فکوری در حالی که کت خود را می پوشید با خنده گفت: حتماً باز یه ماجراجویی دیگه داریم .فقط خدا کنه این دفعه موضوع قتل و آدم کشی نباشه ای بابا مردیم از بس که قاتل گرفتیم تو این کشور سارق و قاچاقچی هم هستند ولی نمی دونم چرا هرچی قتل می اندازند به گردن ما

سرگرد جهانگیر بدون اعتنا گفت :بریم.شکایت نکن. هرچه باداباد ..

این دو دوست از لایق ترین و ماهر ترین افسران انتظامی بودند که از سالیان دراز با هم همکار بوده اند و دوست عمیقی بین اینها ایجاد شده بود و دقیقاً مثل دو برادر بودند.جالب این بود که تا حالا پرونده ای نشده بود که به این دو محول شده باشند و اینان با موفقیت پرونده را نبسته باشند و همین باعث شهرت این دو در تمام حوزه های انتظامی شده بود.

با تقدیم سلام نظامی وارد اتاق سرهنگ امیدپورشدند،سرهنگی که بیش از چهل وپنج سال سن داشت و در دوران خدمت خود چندین مدال و نشان افتخار را کسب نموده بود.هرچند بسیارمقرراتی و تابع قوانین خشک نظامی بود، ولی همچون پدری دلسوزو مهربان برای زیردستان خود همیشه حلال مشکلات پرسنل تابع امر خود بود و دربسیاری از مواقع راهنمایی های این سرهنگ دنیا دیده وباتجربه باعث حل بسیاری از پرونده ها شده بود. بعد از ورود آنها سرهنگ از هردو افسر دعوت به نشستن کرد.وقتی هردو سرگرد جوان روی مبل هایی که کنار میزچیده شده بودند نشستند ،برای دقیقه ای سکوت بین آنها حکمفرما بود.سرهنگ امیدپورنگاهی وارسی کننده به هردو آنها می انداخت انگارمی خواست از بین این دو یکی را انتخاب کند بعد از تاملی نسبتاً طولانی بالاخره شروع به حرف زدن کرد وگفت: حتماً حدس زدید شمارو واسه چی خواستم ؟

سرگرد جهانگیری بدون مکث جواب داد: بله قربان.! یه پرونده تازه که به ما محول شده است

سرهنگ جواب داد: بله درسته، ولی با این تفاوت که این دفعه به جای یک قضیه شما باید جداگانه روی دو مورد کار کنید موضوع قتل رو جهانگیرتو پیگیری کن ماجرای سرقت چهل میلیون تومانی از جواهر فروشی مظفری هم به عهده فکوری . اطلاعات اولیه رو می تونید از سایر همکاران و مامورین موظف منطقه مربوطه  به دست بیاورید خب اگه مشکلی ندارید براتون آرزوی موفقیت می کنم ، از همین الآن می تونید کارتون رو شروع کنید

شرگرد جهانگیر جواب داد: نخیر قربان ..مشکلی نیست به امید خدا این مورد رو هم هرچه سریعتر تمام می کنیم .

هنگامی که از اتاق سرهنگ خارج شدند فکوری روبه جهانگیرکرد وگفت: انگار این سرهنگ ما علم غیب داره ! دیدی پرونده سرقت رو گذاشت رو گردن من

-: تو هم که بدت نمی آمد رو سرقت ها کار کنی ! برو که سارق منتظرت است

-: ولی حیف !بعد از سالها این دفعه مجبوریم که جدا از هم کار کنیم

سرگرد جهانگیر بعد از گرفتن آدرس محل جنایت به طرف خانه مقتول رفت حدود ده روزازقتل میگذشت وپارچه نوشته های سیاه واعلامیه های ترحیم هنوز به درودیوار منزل مذکورنصب شده بود.سرگرد زنگ آیفون دروازه را زد ،مردی جواب داد :بله بفرمایید

-: از اداره پلیس مزاحم می شم

-: اوه ! بله !بفرمایید داخل

دروازه باز شد و سرگرد به داخل خانه رفت ، خانه ای ویلایی و بسیار زیبا وبا حیاطی پر از گل و درخت که خانه را بیشتر شبیه قصر ساخته بود به داخل هال که رفت مردی که در حدود چهل ودوسال سن داشت ،با لباسی سیاه برتن منتظر آمدن من بود.

_: سلام .آقای اسپندی ببخشید اگه بد موقع مزاحم شما شدم

-: خواهش می کنم . بفرمایید امری داشتید؟

_: من سرگرد جهانگیرافسر جنایی و مسول رسیدگی به پرونده قتل دخترتان هستم

-: بله ..تشکر از اینکه امدید .! راستش نمی دونم این اتفاق چطوری افتاد ! آخه کی دلش اومده این بلا رو سردختر من بیاره !

آقای اسپندی شروع کرد به گریه کردن ، سرگرد برای اینکه او را تسکین دهد گفت: آقای اسپندی شما رو درک می کنم .و از صمیم قلب به شما تسلیت می گم .واقعاً این یه جنایت وحشتناک است .من به شما قول می دم که هرچه زودتر قاتل رو به پنجه قانون بسپارم .

-: ببخشید .! من اصلا! شرایط خوبی برای جواب دادن به سوالای شما رو ندارم ، میشه خواهش کنم یه وقت دیگه باز برگردید و تحقیقاتتون رو ادامه بدید!

سرگرد جهانگیرمشغول حرف زدن با پدرمقتول بود که که زنی سیاهپوش با چهره ای افسرده و مضطرب که آثار گریه بیش از حد روی صورت او کاملاً پیدا بود وارد شدو پرسید:شاهین چه خبره؟

آقای اسپندی جواب داد: هیچی عزیزم ! جناب سرگرد جهانگیر مسول رسیدگی به موضوع قتل دخترما هستند

زن با شنیدن این حرف انگار که چیزی در ذهنش باز تداعی شده باشد ، شروع کردبه ناله وشیون کردن ودرهمان حال سرگرد را مخاطب قرارداده وگفت: جناب سرگرد ! شما باید اون قاتل عوضی رو بگیریدو قصاصش کنید من از خون دخترم نمی گذرم ! اون کثافت باید مثل سگ بمیره

زن به سختی می توانست خودشو کنترول کنه ، آقای اسپندی با دین این صحنه به طرف زن رفت و اورا درآغوش گرفت .ولی زن همچنان گریه می کرد.آنها تک فرزند خود را از دست داده بودند.و سرگرد به خوبی متوجه این مطلب بود به همین دلیل هم بود که گفت: خانم اسپندی .من هم واقعاً خیلی متاسف هستم از بروز این جنایت ، ولی اتفاقی است که افتاده ومسلماً اینکه شما خودتونو عذاب بدید هیچ فایده ای نداره و دخترتون دوباره زنده نمیشه ! ولی شما می تونید با کمک کردن به ما در حل این پرونده باعث شادی روح دخترتون شوید .دخترتون وقتی شما رو با این حال ببینه حتماً روحش عذاب می بینه

_: درسته ..درسته ..شاید حق با شما باشه ..مطمئن باشید ما هرکاری که از دست مون بر بیاد واسه گرفتاری قاتل انجام می دهیم .اون باید  گرفتار بشه

حالا شما بگید ما چی کار می تونیم بکنیم ؟

سرگرد جواب داد: من از شما فقط کمی اطلاعات می خوام ، آیا دختر شما و یا خود شما با کسی دشمنی وکینه ای داشتید؟ راحت بگم شما دشمنی داشتید که بخواد به شما ضرر برسونه؟

خانم اسپندی جواب داد: نه...اصلا!  به هیچ وجع ..ما حتی آزارمون به مورچه هم نرسیده و تا حالا هم به کسی نه ظلمی کردیم ونه ضرری رسوندیم که حالا بخوان تلافی کنند

_: به کسی چی؟ به کسی هم شک ندارید

آقای اسپندی بلافاصله جواب داد: فقط یه نفر..! اون فقط می تونه این کار کثیف رو بکنه!

سرگرد با تعجب وهیجان پرسید: کی ؟ منظور شما کی هست؟

آقای اسپندی جواب داد: پسر برادرم ، اون چند بار خواستگاری دختر ما آمده بود ولی ما حاضر نشدیم به اون دختر بدیم

سرگرد پرسید: دلیل مخالفت شما چی بود؟

آقای اسپندی جواب داد: اون یه معتاد و دزد بود، حتی برادرم هم از اون متنفر هست ، اون اصلاً به خانواده ما نرفته ، یه معتاد ولگرد

همسرآقای اسپندی که تا این لحظه سکوت کرده بود وبه حرفهای ما گوش می داد گفت: اره ..! امکان داره ، اتفاقاً اون شب ما خونه برادرشوهرم دعوت بودیم و از سروش خبری نبود

سرگرد روبه آقای اسپندی کرد و گفت : راستی شما شب حادثه کجا بودید؟

آقای اسپندی جواب داد: من چند روز میشد که حالم خیلی خراب بود و به خاطر فرار از فشار کاری برای یک هفته به ویلای شمال رفته بودم ، ای کاش قلم پام می شکست و هیچ وقت نمی رفتم

سرگردپرسید: آیا از موضوع رفتن شما برادرتون ویا سروش خبرداشت؟

-: بله ..وقتی که می رفتم به برادرم زنگ زدم وبه اون خبردادم وگفتم بعضی موقع ها بیاد اینجا اگه چیزی برای خانه لازم بود از بیرون بخره وبیاره ، می دونید که تو خونه مادیگه مردی نیست و ما به هرکس هم نمی تونیم اعتماد کنیم .شرایط اجتماع خیلی خراب شده ، منظورمنوکه می فهمید

سرگرد که حس می کرد اطلاعات کافی به دست آورده بنابراین رو به آقای اسپندی کرد وگفت: ببخشید! در آخر می تونید آدرس خونه برادرتون رو به ما لطف کنید ، ما باید هرچه زودتر وارد عمل بشیم

بعد از خداحافظی از خانواده مقتول، سرگد تصمیم گرفت به طرف اداره کالبد شکافی برودتا شاید آنها اثرانگشت ویا سرنخی را از قاتل به دست آورده باشند، سرگرد خوشحال بود چون الان حداقل یه مظنون داشتند که می توانستند آن را مورد پیگیری قراردهندولی متاسفانه از کالبد شکافی جنازه چیزی به دست نیا مده بود که در حل پرونده بتواند راهگشای سرگرد شود ،ولی سرگرد که تجربه کافی در این زمینه ها داشت اصلاً ناراحت و نا امید نشد چون اینو می دونست که خلافکار ویا قاتل هرچند هم که حرفه ای باشه ولی به خاطر اضطراب وهیجان هنگام ارتکاب جرم حتماً اثری از خود باقی می گذارد فقط نیاز به کمی دقت داره تا سرنخ ها پیدا بشه و از این دقت و دید دقیق  سرگرد جهانگیر برخوردار بود برای همین هم بود که تا به حال شکست نخورده بود و هیچ پرونده ای را لاینحل باقی نگذاشته بود

به اداره برگشت ، سرگرد فکوری را دید که با حالتی خسته و افسرده پشت میز خود نشسته وشدیداً غرق درافکار خود است به طوری که حضور دوست قدیمی خود را اصلاً حس نکرده بود

-: چیه پهلوان؟ اول بسم الله می بینم که کشتی هات غرق شده ! چیه ؟ چیزی پیدا نکردی؟

فکوری نگاه سردی به سرگرد کردوگفت: آره جهانگیر. هیچی ، با نظر داشت شواهد سارقین حرفه ای نبودند ولی با این حال هیچ اثر انگشت وسرنخی باقی نگذاشته اند ، هیچ شاهدی هم وجود نداره .. موندم چی کار کنم تا حالا این طور موردی نداشتم که حتی ذره ای سرنخ هم نداشته باشیم .، انگاراجنه وارواح آمدند دزدی وحالا دود شدند رفتند هوا

سرگرد با خنده گفت: چیه ؟ قاطی کردی..هذیون میگی ..ارواح کیه دیگه؟ ..  الکی سخت نگیر حتماً یه راهی برای حل این پرونده هم پیدا میشه ..اینقدر خودتو ناراحت نکن

-: مرسی جهانگیر، نمی دونم اگه تورو نداشتم چی کار باید می کردم ! راستی خودت چکار کردی؟

_: هی ..یه چیزایی پیدا کردم یعنی خیال می کنم که به قاتل نزدیک شد م ..خانواده مقتول به پسرعموی اون شک دارند وظاهراً همه شواهد نیزعلیه اونه

_: تبریک میگم ..خیلی زود موفق شدی

_: موفق نه..هنوز خیلی مونده

فردای آنروز سرگرد به سراغ منزل عموی مقتول رفت وقتی به آنجا رسید خود او بود که دروازه را باز کرد، سرگرد به محض دیدن او خود را معرفی کرد و با هم به داخل خانه رفتند. وقتی که هردو روی مبل های پذیرایی نشستند سرگرد سوالات خود را شروع کرد: ببخشید آقای اسپندی می تونم بپرسم پسرتون الان کجاست؟

رنگ چهره آقای اسپندی با این حرف عوض شد انگار احساس شرمندگی می کرد با صدایی مخطوط با گریه گفت: نمی دونم ، از همون شب که دختر عموی اون به قتل رسیده اون گم شده..جناب سرگرد می ترسم حرف وحدیث هایی که پشت سر پسرم هست راست باشه..اگه اینطوری باشه من دیگه با چه رویی تو صورت برادرم وزن داداشم نگاه کنم .؟ دیگه تا اخر عمر نمی تونم خودم رو ببخشم ..آخه پسره نا اهل این چه کاری بود که کردی؟ فکر آبرو خاندان ما رو نکردی

سرگرد گفت : خواهش می کنم خودتونو کنترول کنید .شما باید به ما کمک کنید ، شما حدس نمی زنید که اون الان کجا و یا با کی هست ؟

 _ : نه ..اون دوست زیاد داشت و کمتر شب ها خونه بود ..آلان هم که خیلی وقته که گورشو کم کرده

 سرگرد می دانست که دیگر نمی تواند اطلاعاتی مفیدی به دست بیاورد واز سویی مطمئن شد که قاتل خود سروش است پس باید کار را تمام می کرد: ببخشید اقای اسپندی ! می تونید یه عکس از پسرتون رو در اختیار ما بگذاریم تا ما با انتشار اون مانع از فرار پسرتون بشیم..

اقای اسپندی از جای خود بلند شد وگفت : بله ..همین الان میارم

ورفت وبعد ازچند دقیقه با یک قطعه عکس سه در چهار از سروش آمد و گفت: این عکس می تونه به شما کمک کنه

_: بله! کاملاً ..بسیار تشکر از شما ..امیدوارم که حدس ما در مورد پسر شما درست نباشه

-: مرسی ..سرگرد ....ولی حقیقت رو نمیشه عوض کرد

سرگردعکس را از آقای اسپندی گرفتو خداحافظی کرد و بلا فاصله به اداره برگشت ، عکس رو به اداره تشخیص هویت داد تا در صورت داشتن سوء سابقه بتوانند اطلاعاتی از اون به دست بیاورند و همچنین عکس را به تمام هتل ها ، مراکز انتظامی ، ایست بازرسی ها ،استان های مجاور تهران و    تما م جاهایی که امکان داشت که سروش آنجا باشد فکس نمود وبعد نفس راحتی کشید و به طرف شعبه خودرفت.تا رسیدن اطلاعات و معلومات از این مراکز اون دیگه کاری نداشت و می تونست به دوست خود فکوری در حل پرونده سرقت کمک کنه ، ولی با وجود سپری شدن یک هفته از همکاری این دو دوست قدیمی و تحقیقات خستگی ناپذیرباز نتوانستند اثری از سارق به دست بیاورند .انگار هیچ راهی برای حل این پرونده وجود نداشت واین پرونده باید به عنوان اولین شکست این دو افسر لایق به ثبت می رسید.همین موضوع بود که این دوافسر را نگران و ناراحت می کرد .کسانی که بزرگترین وحرفه ای ترین قاتلین و خلافکارها را گرفتار کرده بودند اینک در مقابل سارقی زانو زده بودند .واقعاً برای این دو افسر ناراحت کننده بود.پرونده تقریباً مختومه اعلام شده بود ورسیدگی به این مورد را به افسران دیگر واگذار کرده بودند .همین مطلب تاثیرات منفی زیادی بر روی هردوی اینها و مخصوصاً سرگرد فکوری که پرونده مربوط با او می شد گذاشته بود.

با گذشت دوهفته از انتشاروارسال عکس ها به مراکز انتظامی ناگهان صبح یکی از روزها خبردستگیری سروش در مازندران به سرگرد جهانگیر رسید و او بدون اتلاف عازم شمال شد و برای اینکه کمی روحیه فکوری نیز عوض شود تصمیم گرفت اورا هم همرا ه خو ببرد،هرچند فکوری اول امتناع می کرد و می گفت شرایط مساعدی برای سفر ندارد ولی با اصرارجهانگیر او نیز قبول کرد و هردو به طرف مازندران حرکت کردند بعد از چند ساعت به مرکز انتظامی که سروش در آن بازداشت بود رسیدند ، در انجا سرگرد با سرهنگ کمال آشنا شد او بعداز مختصر پذیرایی و احوالپرسی گرم شروع کرد به ماجرا دستگیری سروش گفتند: ما به دریافت عکس شخص مذکور عکس را به تمام گشتی ها ی کشیک خود و مراکز و ایست بازرسی های خود ارسال نمودیم و بالاخره دیروز بود که ما او را در یک جواهر فروشی و در حال فروش یک گردنبند طلا دستگیر کردیم .وفوراً شما را در جریان گذاشتیم

سرگرد که بعد از ناکامی در حل پرونده سرقت تا حد زیادی افسرده شده بود و خاطره تلخ اولین شکست را به آسانی نمی توانست فراموش کند ،از دستگیری سروش بسیار خوشحال بود اینطوری و با این موفقیت کمی از ناراحتی آنها کاسته می شد . بنابراین بلا فاصله خواستار دیدن سروش شدکه سرهنگ نیز قبول کرد و از سربازی خواست تا او با نزد آنها بیاورد ،چند دقیقه گذشت و سرباز همراه سروش که دستبندی به دست داشت وارد شد و بعد از کوبیدن پا و ادای احترام از شعبه خارج شد ، سرگرد با دین چهرپریشان و در هم سروش بلند شد و به طرف او رفت و با لحن تمسخر آمیزی گفت: به به ..سروش خان اسپندی . من شما رو به اتهام قتل دختر عمویتان بازداشت می کنم ..عموی شما از شنیدن خبر دستگیری شما حتماً خوشحال میشه......