سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مجموعه داستانهای کوتاه ادیب

چند قدم تا تباهی یا خاطره ای که هرگز فاش نشد 2

هرقدم که به کافی شاپ نزدیک می شدم .ضربان فلبم بیشتر میشد.ودلشوره عجیبی پیدا کرده بودم.شاید این به خاطر این بودکه در این زمینه تجربه ای نداشتم یعنی این اولین باری بودکه با پسری قرار می گذاشتم . با کلی پریشانی بالاخره به کافی شاپ رسیدم .قبل از ورود به کافی شاپ برای اینکه تمرکز حواس خود را به دست بیاورم و ریلاکس شوم .